تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس میخری؟»
گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین
کنارم، الان دوستم میاد میخرم.»
گفت: «باشه» و نشست کنارم.
تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس میخری؟»
گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین
کنارم، الان دوستم میاد میخرم.»
گفت: «باشه» و نشست کنارم.
کارگری هر روز بعد از اتمام کار در کارخانه برای انجام مراسم نیایش عصر به معبد می رفت .
یک روز به دلیلی در کارخانه گرفتار شد ونتوانست به آغاز مراسم برسد .
پس از اتمام کارش به سوی معبد دوید . وقتی که به آنجا رسید دید که پوجاری کاهن معبد بیرون می آمد.
کارگر پرسید : آیا مراسم دعا تمام شده است ؟
پوجاری گفت : بله ، مراسم تمام شده است .
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
روزی استاد به او گفت که دیگر شما استاد نقاشی شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید،